هدیهی روز مرد یا جورابی است برای دویدن یا زیرپوشی برای عرق ریختن. تا بدویم و عرق بریزیم و مرد شویم و مرد بمانیم!
- ۰ نظر
- ۱۲ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۵۸
هدیهی روز مرد یا جورابی است برای دویدن یا زیرپوشی برای عرق ریختن. تا بدویم و عرق بریزیم و مرد شویم و مرد بمانیم!
از همهی دوستهای سالهای جوانیات جدا شدهای و برگشتی به مثلا وطن خودت. دوستهای دوران کودکی و نوجوانیات را هم دیگر نه میبینی و نه اگر ببینی با هم حرفی برای گفتن داری. شخصیتت از روی عقاید و سلایقت، هرچه که هست، کاملا شکل گرفته و جا افتاده، و نمیتوانی هر عقیده و سلیقهی متفاوت را درک کنی و بپذیری. راهی وجود ندارد؛ واقعا از یک سنی به بعد پیدا کردن یک دوست جدید خیلی سخت است!
*عنوان از اخوان
همسر عزیزم! نمیدانی چقدر و نمیدانی چطور دوستش داشتم. و چه خوب که نمیدانی! متاسفم که این را میگویم اما تو جای او را برای من پر نمیکنی. قرار هم نیست که پر کنی.
من مثل کودک چهار سالهای بودم. کنجکاو و پر انرژی. و او مثل جوجه ای رنگی بود که نصیبم شده بود. نمیدانستم چه میخواهد چه نمیخواهد. چی برایش بد است و چی خوب؟ اولین باری که کمی مریض شد را یادم است. چقدر درد کشیدم! طول کشید تا کم کم طبیعتش دستم آمد. تا فهمیدم چه کنم که خوشحال باشد.
طول کشید تا یادش گرفتم...
ذره ذره بزرگش کردم و بزرگم کرد. ذره ذره او را، و دوست داشتن او را، و "دوست داشتن" را، یاد گرفتم. حالا که دیگر او نیست، دیگر چه فرقی میکند چه کسی باشد؟ هیچ کودکی تشنه ی کشف دنیای جوجهای جز جوجه ی اولش نیست. دیگر همه چیز برایش تکراری شده...
تو او را ندیدهای که بفهمی چه بود! من عشق را از او یاد گرفتم و با او کشف کردم. حالا برای تو، اگر بخواهم و اگر بتوانم، حداکثر بازی اش میکنم!
ببخش مرا ولی نمیدانی چقدر توی ذهنم با او مقایسه ات میکنم. و ببخش که در این جنگ نا برابر محکوم به شکستی!
خوشحال باش که همسر مهربان و سر به زیری داری؛ اما من، سالها پیش از این به تو خیانت کرده ام...
۲۶ سال زندگی کردهام. بچگی خوبی داشتهام. برای پدر و مادرم پسر خلفی بودهام. برای جامعهام شهروند بیآزاری. سفر رفتهام. روزگاری عاشقی کردهام. آنقدر که حس میکنم چند سال زندگی مشترک را پشت سر گذاشتهام. هفت سال زندگی مستقل را تجربه کردهام. بیست سال تمام درس خواندهام. کار کردهام. برای دوستانم رفاقت، برای خواهر برادران بزرگترم برادری، و برای خواهر کوچکم پدری کردهام...
دیگر نمیدانم آدم از اینجا به بعد قرار است چه کند؟ نمیگویم از زندگی سیرم؛ اما واقعا دیگر مرا به هیجان نمیآورد. کنجکاوم نمیکند. از ۲۵ سالگی به بعد زندگی میشود شبیه پازلی که دیگر توی ذهنت حل شده و فقط مانده چیدن بقیهی قطعات کنار هم. یک کار کسل کننده!
اولین باری که با هم دعوایمان شد، رفت و از تمام شبکههای مجازی بلاکم کرد! بدجوری توی بیخبری و دلتنگی حبس شده بودم. بعد که دوباره آشتی کردیم رفتم و توی هر کدام یک اکانت ساختم، با اسم و مشخصات مستعار. هی عکس گذاشتم، فالوئر جذب کردم و خلاصه حسابی جعل هویت کردم. بعد توی روزهایی که رابطهمان عادی بود رفتم و اکانتش را دنبال کردم.
حالا دیگر راه فراری ندارد. هرچند دعوایمان شود (که شد) و بلاکم کند (که کرد) من میبینمش و میخوانمش.و او حتی نمیداند من کدام هستم تا از من متنفر باشد.!
و این همهی انتقام من از قهر اوست...
صدایش عجیب بود. انگار میخواست با تمام پیری من مبارزه کند. صدایش در ۱۸ سالگی مانده بود. حرف هایش؟ هرگز نمیشد بفهمی چند ساله است. در اوج پختگی ناگهان کودک میشد. آنقدر که دلم میخواست همان لحظه بنشینم و برایش بادبادکی رنگی درست کنم تا بهانههای دلش تمام شود.
دستهایش کوچک بود. لطیف و شکننده. حس میکردم وقت انگشتانمان به سختی در هم قفل میشود بین انگشتهای ظریفش کشیده میشود و درد میگیرد! اما گاهی نگاهم میکرد و دستم را محکم- آنطور که خودش میپنداشت- میفشرد.
کمتر مستقیم نگاهم میکرد اما نگاه نافذی داشت. هرگز نفهمیدم در چشمانم دنبال چه چیز میگردد؟
هان... از دستهایش میگفتم. انگار که مچ دست آهویی را گرفته باشی. کمی میلرزید. شاید از هیجان بود. دل من هم میلرزید...
زیاد ندیدمش اما هربار، سیر نگاهش کردم. معذب میشد!میگفت چرا به من خیره شدی؟ بار آخری که دیدمش حال و روز خوشی نداشتم. ژولیده بودم. گفت چرا به خاطر من بهتر نپوشیدی؟ خودش هم خسته بود. از راه دوری آمده بود. گفتم خودت هم دست کمی از من نداری. همینطور قدم زنان مرا تا گوشه ی پارک برد. گفت چند دقیقه همینجا بمان و رفت جلوی آینهی روشویی. برگشت، دیدم دستی به سر و رویش کشیده است. گفتم که من قبلش هم دیدمت و میدانم این آرایش است! گفت تو چکار داری؟! بعد گفتم حالا که خوشگلتر شدی برویم چند تا عکس بگیرم از تو. و چه عکسهایی شدند....
حالا آن عکسهای زیبایش را ندارم. هیچ عکسی از او ندارم. گریهام گرفته. دلم خیلی برایش تنگ شده است. خیلی...۰
میدانی؟ من اگر به خودم باشد دوست دارم شب را بیدار بمانم. اما آدم نمیتواند هرگز نخوابد. خواب نیاز آدمهاست. بعد که میخوابم، اگر به خودم باشد هیچ دوست ندارم از خواب بیدار شوم. اما صبح، آخر از راه میرسد. باید بیدار شد.
تو برایم خواب شب بودی. من هیچ نمیخواستم غرق ات شوم. اما بعد که شدم، دیگر هیچ نمیخواستم تمام شود.
اما آخر، صبح رسید و تمام شدی. تو خواب شب بودی. و آخ که چه خواب شیرینی...