دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متن ادبی» ثبت شده است

داشتم به این فکر می کردم که ما وقتی به هم رسیدیم، هر کدام روی قلبمان زخمی داشتیم به چه عمیقی! زخم داشتیم اما مرهمان کجا بود؟! فقط همدیگر را داشتیم. چه کنیم؟ چه نکنیم؟ سر آخر زخم هایمان روی هم گذاشتیم و انقدر به هم فشردیم تا هر دو بند بیایند. همینطور که قلبمان، زخم‌مان، روی هم بود محو تماشای یکدیگر شدیم و حواسمان پرت شد. و نفهمیدیم از کجا و از کِی زخم هایمان به جای خودشان،  به یکدیگر جوش خوردند! و شدند جزئی از هم. و شدیم جزئی از یکدیگر ...

حالا ترس برم داشته.وای اگر حواسمان از حواس پرتی‌مان پرت شود... وای اگر قلب هایمان، زخم هایمان، از هم جدا شود... دردش حتی بیشتر از قبل است. وای اگر زخم کهنه سر باز کند. وای...

  • مصطفا موسوی

بعدا نوشت: با من بیا


هیچ وقت اینجا نبود اما همیشه با من بود. حالا هم که رفته است انقدر در او غرقم که انگار هنوز همینجاست. انگار اصلا نرفته. از خودم می پرسم مگر می شود کسی که هیچ‌وقت نبوده، برود؟ و مگر می شود کسی که اصلا نرفته، نباشد؟

همین چیزهاست که دیوانه ام میکند...

#

  • مصطفا موسوی

برای تنهایی من هیچ چیز بیشتر از بودنِ پرنده‌ای مثل تو خوب نبود. اما خب، من نه جرأت پریدن داشتم و نه بال پرواز. پس تو را به قفس آوردم.

تو را پیش از آن که پرواز کردن بیاموزی؛ پیش از آن که کسی شکارت کند؛ تو را، وقتی جوجه ای رنگ در رنگ بودی به قفس آوردم.

تو قفس مرا دوست داشتی.‌و مرا. قبل از اینها را یادت نبود. قفس همه ی دنیایت بود. و من همه کس ات. تو یادت نبود اما من، چرا. من میدانستم آب و دانه ای که با مهربانی به تو میدهم، بر خلاف ظاهرش، بر خلاف اسمش، ظلم است. همین آب و دانه دادنی که تو را عاشق من می کرد ظلم بود. همین قفسی که به تو احساس امنیت میداد، ظلم بود... تو نمیدانستی. و من از فهمیدن این موضوع رنج می بردم.

حالا که رهایت می کنم، از من دلگیر می شوی. و نمیدانی حال مرا. همیشه همینطور است. همه از حال آن که رها شده می گویند. هیچ کس نمی گوید بر سر آن که رها کرد چه آمد؟ بر دل آن که جفا کرد چه آمد؟ برای هیچ کس مهم نیست که زخم زدن چقدر سخت است. چقدر جرأت می خواهد.

هیچ کس حواسش نیست که ستم دیدن، هزار بار راحت تر از ستم کردن است...

میدانم به قفسم عادت کرده ای اما رهایت میکنم. میدانم آب و دانه بی من از گلویت پایین نمی رود. می دانم راه پرواز را نمی دانی. اما رهایت می کنم.

رهایت می کنم تا هر دو از رنجی که نمیدانیم و میدانیم خلاص شویم. دنیایم بی تو بی رنگ می شود. من شاید، اما تو پشیمان نخواهی شد.

پرنده ی رنگی من!

بعد ها، لذت پرواز را که چشیدی، دعایم می کنی.

تو‌پرنده بودی و من جرأت پریدن نداشتم. تو پرنده بودی و من بال پرواز نداشتم.

#

  • مصطفا موسوی

پوست آدم جزوی از وجود اوست. کیست که بداند از کِی این پوست چسبیده به وجودش؟ شاید بدانی کِی بوده که بی پوست بوده ای؟ اما هرگز نمی توانی بفهمی این پوست از کجا سر و‌کله اش پیدا شد و جزوی از وجود تو شد. و از کجا به بعد توانستی به او بگویی پوست.

راستی که سخت است پوستی که ذره ذره مال تو شده را از وجودت جدا کنی. درد ناک است. زجر آور است. جوری که هر زجری را به آن تشبیه می کنند...

راستی توی این متن گاهی «د» را «پ» نوشتم. مثل همین الان که میگویم.از من جدا نشو پوستِ من. من پوستت دارم... متن را دوباره بخوان...

#

  • مصطفا موسوی