دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندان ذهن» ثبت شده است


خواب دیدم که توی زندانم

گرچه زندان بی نگهبانی...

مثل هربار واقعیت داشت

خواب هایم... خودت که میدانی!


توی خوابم فقط خودم بودم

با دو تا دست پینه بر پینه

سنگ بر روی سنگ می چیدم

روی دیوارهای سیمانی


هر طنابی که از پس دیوار

با ندای نجات می آمد

می بریدم، به پام می‌بستم

هدیه هایی برای زندانی!


هرکجا نور یا صدایی بود

پنجره، یا دری که وا میشد

پرده‌های ضخیم می‌بستم

حس خوب عذاب درمانی


میله های عجیب زندانم

افقی بود، نازک و کهنه

و به خطی چروک می مانست

مثل یک پند پیر، طولانی...


صبح امروز تازه فهمیدم

توی زندان ذهن خود بودم

سقف و دیوارها، سرم بودند

میله ها هم خطوط پیشانی...



۲۵ اردی‌بهشت ۹۵


پی نوشت اول: اطلاعات نقاشی

پی نوشت دوم: شماها چرا انقدر ساکتید؟

  • مصطفا موسوی