دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات مبهم» ثبت شده است

نمایشگاه کتاب تهران دو دسته کتاب دارد. یکی‌ کتاب های چاپ شده ای که توی قفسه ها هستند و هرکدام یک قصه و یک حال و هوا دارند. یکی هم کتاب های چاپ نشده ای که دو به دو، لا به لای راهرو های نمایشگاه قدم می زنند. گاه دست در دست هم، گاه دوش به دوش هم. هرکدام هم یک قصه ، هرکدام هم یک‌حال و هوا دارند. گاه کتابی می خرند، گاهی می‌خندند. چیزی می‌خورند؛ مثلا بغضی، حرفی... و باز هم کتابی میخرند...

 چقدر زمان باید بگذرد و‌ چقدر چرخ‌ گردون باید بچرخد تا از میان آن همه قصه یِ زنده یِ بین راهرو‌ ها، یکی نوشته شود، کتاب شود و داخل یکی از قفسه ها جا خوش کند و بشود بهانه ی دو نفر دیگر که باز به هوای آن کتاب به نمایشگاه بیایند و باز قصه ی دیگری بسازند و باز هم شاید یکیشان قصه ای نوشتنی باشد...

#


  • مصطفا موسوی

برای تنهایی من هیچ چیز بیشتر از بودنِ پرنده‌ای مثل تو خوب نبود. اما خب، من نه جرأت پریدن داشتم و نه بال پرواز. پس تو را به قفس آوردم.

تو را پیش از آن که پرواز کردن بیاموزی؛ پیش از آن که کسی شکارت کند؛ تو را، وقتی جوجه ای رنگ در رنگ بودی به قفس آوردم.

تو قفس مرا دوست داشتی.‌و مرا. قبل از اینها را یادت نبود. قفس همه ی دنیایت بود. و من همه کس ات. تو یادت نبود اما من، چرا. من میدانستم آب و دانه ای که با مهربانی به تو میدهم، بر خلاف ظاهرش، بر خلاف اسمش، ظلم است. همین آب و دانه دادنی که تو را عاشق من می کرد ظلم بود. همین قفسی که به تو احساس امنیت میداد، ظلم بود... تو نمیدانستی. و من از فهمیدن این موضوع رنج می بردم.

حالا که رهایت می کنم، از من دلگیر می شوی. و نمیدانی حال مرا. همیشه همینطور است. همه از حال آن که رها شده می گویند. هیچ کس نمی گوید بر سر آن که رها کرد چه آمد؟ بر دل آن که جفا کرد چه آمد؟ برای هیچ کس مهم نیست که زخم زدن چقدر سخت است. چقدر جرأت می خواهد.

هیچ کس حواسش نیست که ستم دیدن، هزار بار راحت تر از ستم کردن است...

میدانم به قفسم عادت کرده ای اما رهایت میکنم. میدانم آب و دانه بی من از گلویت پایین نمی رود. می دانم راه پرواز را نمی دانی. اما رهایت می کنم.

رهایت می کنم تا هر دو از رنجی که نمیدانیم و میدانیم خلاص شویم. دنیایم بی تو بی رنگ می شود. من شاید، اما تو پشیمان نخواهی شد.

پرنده ی رنگی من!

بعد ها، لذت پرواز را که چشیدی، دعایم می کنی.

تو‌پرنده بودی و من جرأت پریدن نداشتم. تو پرنده بودی و من بال پرواز نداشتم.

#

  • مصطفا موسوی

پوست آدم جزوی از وجود اوست. کیست که بداند از کِی این پوست چسبیده به وجودش؟ شاید بدانی کِی بوده که بی پوست بوده ای؟ اما هرگز نمی توانی بفهمی این پوست از کجا سر و‌کله اش پیدا شد و جزوی از وجود تو شد. و از کجا به بعد توانستی به او بگویی پوست.

راستی که سخت است پوستی که ذره ذره مال تو شده را از وجودت جدا کنی. درد ناک است. زجر آور است. جوری که هر زجری را به آن تشبیه می کنند...

راستی توی این متن گاهی «د» را «پ» نوشتم. مثل همین الان که میگویم.از من جدا نشو پوستِ من. من پوستت دارم... متن را دوباره بخوان...

#

  • مصطفا موسوی

مطلبی دیدم که در آن یک نفر عکسهای میکروسکپی از اشک انسان در حالات مختلف خنده، اندوه، امید، جدایی و... گرفته بود . جالب بود اما این که چطور توانسته بود  نمونه ای از "اشک حاصل از جدایی" پیدا کند برایم خیلی عجیب بود. چون شاید بتوانی بروی به کسی که ناراحت است بگویی لطفا یک نمونه اشک به من بدهید. اما به کسی که درحال گریه از جدایی است...

اصلا به این اندیشیدم که داشتن نمونه اشک چقدر چیز متفاوتی است. و نگه داشتنش تا سال ها بعد. وقتی پیرمرد بازنشسته ای شدی که دیگر کاری برای انجام دادن نداری جز فکر کردن به خاطراتت. یا بازگو کردنش برای نوه ات که دختر بیست و دو ساله ایست، کنجکاو برای سر در آوردن از اسرار  پدر بزرگ مرموزش؛ وقتی از تو می پرسد این شیشه‌رنگی‌هایٍ نقلیِ توی صندوقچه ی چوبی ات چیست؟

 + اینا اشکامه دخترم

- (با تعجب) اشکِ چی؟

+ مثلا این اولیه، اشک از گریه ی توی اتوبوس، وقتی برای اولین بار میرفتم سربازی و قرار بود چند ماه از مادرم جدا بشم. این یکی اشک، از خندیدن به بامزه بازی هایی پدرته، وقتی دو سالش بود. اون یکی اشک شوقه وقتی بعد از سه سال بین ایران و ترکیه آتش بس اعلام شد. این یکی که زیاده مال اولین باریه که سر خاک برادرم تنها شدم....

- آقا جون اون یکیو نگفتین.

+ کدوم یکی بابا جون؟

- همون فیروزه ای رنگه.

+ اون که خالیه.

-(با شیطنت) خب چرا خالیه؟

+ بابایی من زیاد اهل گریه نبودم. واسه همین تا اشکم میومد یادم می افتاد که نمونه شو نگه دارم. این شیشه خیلی قشنگ بود. دوست داشتم قشنگ ترین اشکم رو توش بریزم. یه اشک مخصوص.

- خب؟ اون اشک مخصوص هیچ وقت نیومد؟

+

- آقا جون میگم اون اشک ریختن مخصوص هیچ وقت اتفاق نیفتاد؟

+ چرا. ولی وقتی مخصوص باشه دیگه قاعده بر نمیداره. بی قاعدگیش هم این بود که یادم رفت برش دارم. آدم وقتی دلش خیلی غصه دار باشه یادش میره بعضی نشونه ها رو باید نگه داشت...

- خب پس چرا شیشه ی خالیشو نگه داشتی؟

+ دخترم بعضی چیزا رو اگه نتونی داشته باشی هم باید جای خالیشونو نگه داری. این یه قانونه.

- آقا جون فک کنم فهمیدم چی میگی.

+ میدونم بابایی. میدونم :)

#

  • مصطفا موسوی

کامپیوتر های سایت دانشگاه ما طوری برنامه ریزی شده که اگر بعد از کار خاموش نشوند و فقط لاگ آف شوند گاهی اطلاعات در آنها می ماند. من خودم چند بار بلاگفا را باز کردم دیدم در بخش مدیریت وبلاگ یک نفر دیگر هستم!! برای همین همیشه با اتمام کارم سیستم را ریست می کنم ( و چون دکمه ی ریست ویندوز غیر فعال است مجبورم با دکمه این کار را انجام دهم.)
امروز حال و روز خوشی نداشتم. از پشت سیستم که بلند شدم دکمه ی ریست کیس سمت چپ را زدم. اما وای! کیس سمت راست مال من بود! پسری که بغل دست من نشسته بود یکدفعه سرش را برگرداند. باور کنید بدون اغراق می گویم که بیست ثانیه بدون این که حالت چهره ی هیچ کداممان تغییر کند توی چشم هم زل زدیم. بعد که کم کم فهمیدیم دقیقا چه اتفاقی افتاده:

من: وای!
او: ..... [ هنوز توی شوک بود و فقط نگاه می کرد]
من: آقا شرمنـــده
او: .... [ هنوز فقط نگاه می کرد. هیچ حسی هم نمیشد از نگاهش استنباط کرد]
من: واقعا ببخشید. من ریست می کنم که اطلاعات نمونه.
او: ...
من: وای واقعا ببخشید. من شرمنده ی شما هستم.
او: ...
من: ...
او: [در حالی که به سختی صدایش را از ته چاه به من میرساند] دو ساعت نشسته بودم رزومه نوشته بودم
من: آقا من کاری از دستم بر میاد؟
او: ...
من: آقا من سرعت تایپم خوبه میخواین کمک کنم دوباره بنویسیم؟ به خدا نمیدونم چیکار کنم؟!
او: بیخیال.
من: آقا مرگ من بذار تایپ کنم یذره عذاب وجدانم کم بشه.
او: فکر می کنم برق رفته.
من: خیلی شرمنه ام...

و خیلی زود محل را ترک کردم. بدی اش این بود که اصلا نمی شناختمش که کار را به شوخی بکشانم و از آن بدتر این که سنش از من هم بالا تر بود.
راستی دیشب هم برای درست کردن نیمرو اول ماهی تابه را خوب شستم، بعد روی گاز گذاشتم تا خشک شود، چند ثانیه هم صبر کردم که خوب داغ شود. و بعد خیلی زیبا تخم مرغ را در آن شکاندم! و هیچ اعتنایی هم به کره های توی دستم نکردم تا این که دود تخم مرغی که در ماهی تابه ی بدون روغن می سوخت من را به خودم آورد!

این روز ها خیلی حواسم پرت است. خدا به خیر بگذراند!

* عنوان، اسم شعری است از قیصر امین پور عزیز
  • مصطفا موسوی