دکمه ی پاور
یادم میآید عروسی خواهرم، در شب اول عروسی ( آن زمان یعنی ۹ سال پیش هنوز در شهر ما تالار خیلی مد نبود و ما طبق رسم دو سه روز عروسی میگرفتیم که حالا بحثش مفصل است و یک پست کامل می طلبد) داشتم میگفتم، شب اول توی همان پذیرایی که ساز و آواز برپا بود من یکدفعه حس کردم خسته ام؛ و گرفتم خوابیدم!
هیچ چیز نمیتواند جلوی خواب مرا بگیرد. حتی ردیف اول کلاس نشستن. حتی ۱۲ ساعت توی اتوبوس نشستن. حتی وقت کم برای خوابیدن. مثلا امروز ظهر وقتی وسط وب گردی متوجه شدم ساعت ۱۳:۵۲ است و من فقط ۸ دقیقه وقت دارم بخوابم سریع گوشی را کنار گذاشتم، عینکمرا برداشتم و خیلی ساده ۸ دقیقه خوابیدم و با صدای آلارم گوشی ام از خواب پریدم و رفتم سر کارم!
جالب بود نه؟ جالب تر هم میشود! وقتی یکی از همکارها نیم ساعت بعدش از کنارم رد شد و گفت:« جون مادرت ظهرا یذره کمتر خر و پف کن دیوونه مون کردی!» بله! در همان ۸ دقیقه