تو این غربتی که هستم، دارم می میرم حالیت نیست
هم اتاقی ام اهل گیلان است. بکی از روستاهای فومن. لیسانس علوم سیاسی دارد اما چند وقتی ست در red-line یکی از شرکتهای پیمان کار وزارت دفاع کار میکند. کارش در اتمسفر شیمیایی مضری است و حقوقش ماهیانه اش ۱ و ۱۰۰ است که خب با کسریات مختلف کمتر از اینها نصیبش میشود.
ویژگی بارز لهجه اش این است که همه ی جمله ها (اعم از سوالی،خبری و...) را با یک لحن-لحن خبری- میگوید. و ویژگیبارزش در نحوه ی صحبت کردن هم این است که جزئیات غیر ضروری هرچیزی را میگوید. مثلا وقتی اولین بار پرسیدم این فلاسک ( فلاکس؟ دمابان؟!) مال کیست؟ گفت مال یه پسره ی اصفهانی بود. دو ماه پیش از اینجا رفت و توی پونک خانه رهن کرد به فلان قیمت. تحصیلاتش لیسانس فلان بود و...
این هم اتاقی من در زندگی اش اتفاق جالبی افتاده. یک ماه پیش که من تازه آمدم به این خوابگاه همان هفته عروسی اش بود. با یکی از هم ولایتی هایش. با دوندگی های بسیار توی پارچین یک خانه ی سازمانی دست و پا کرد. بعد از عروسی اش جل وپلاسش را جمع کرد یک گوشه ی اتاق و در صدد بود که آخر هفته جهیزیه ی همسرش را بیاورند و او هم از خوابگاه برود. که ناگهان همسرش دبه کرد! گفت من تهران بیا نیستم! مگر روستای خودمان چه اش است؟!
این هم اتاقی ما، ماتش برده بود. روزها میرفت سر کار و شب ها حیرت زده با گوشی اش ور میرفت! اما انگار حریف دخترک نمیشد! مدام مرخصی میگرفت و میرفت شهرشان ولی دست از پا دراز تر برمیگشت. گاهی هم میگفت با این شرایط و این درآمد اینجا هم آش دهن سوزی نیست. خلاصه وسایلش گوشه ی اتاق بلاتکلیف بودند که یا این برود یا او بیاید.
امشب که بعد از چند روز آمدم خوابگاه دیدم نه خودش هست و نه وسایلش. وقت نشد شماره اش را داشته باشم. آخر هم نفهمیدم همسرش آمد پیشش یا او برگشت به ولایتشان؟