خدای ناتمام ها
اولین استعدادی که یادم میآید در خودم کشف کردم (یا اطرافیان در من کشف کردند) قدرت حفظ کردن اشعار بود. مثلا کلاس سوم ابتدایی که بودم شعرهای کتاب دوم دبیرستان خواهرم را حفظ بودم. اما الان به اندازه ی یک انسانِ علاقه مند به ادبیاتِ معمولی شعر حفظم.
دومین استعداد شاعری بود. اولین شعرم را دوم ابتداییگفتم. گفتند قوی است. تا مدتی بعدش هی شعر میگفتم و همه را به ظهور یک شاعر کودک امیدوار کرده بودم. اما ناگهان بیخیالش شدم. و الان سالی چند شعر نیمبند میگویم که خودم هم از آنها لذت نمیبرم
سومین استعداد بازیگری بود. که در کودکستان (پیش دبستانی کنونی) که بودم در من کشف شد. راهنمایی که بودم برایمناسبت ها نمایشنامه مینوشتم و بچه ها را به خط میکردم و اجرا میکردیم.سال اول دبیرستان جایزه بازیگر برتر تئاتر مدارس شهرستان راگرفتم. اما الان مدت هاست حتی تئاتر هم ندیده ام.
استعداد بعدی ژیمناستیک بود. وقتی سوم ابتدایی بودم ماه دومی که کلاس ژیمناستیک میرفتم منتقل شدم به کلاس دیگری که بچه هایش بالای دو سال بود ژیمناستیک کار میکردند. و سریع پشتک و وارو و... را یاد گرفتم اما الان یکتپل به تمام معنا هستم که شکمم یک نیمکره یکامل است.
دبیرستانکه بودم شدیدا علاقهمند شده بودم به حفظ قرآن تا جایی که بعضی وقت ها در یک روز سه صفحه حفظ میکردم. اما اواسط جزء چهارم بودم که یکدفعه به کلی کنار گذاشتمش و حالا هفته به هفته یک صفحه روخوانی هم نمیکنم.
خوشنویسی، پینگ پونگ، درس، فوتسال، نویسندگی و ... از دیگر زمینه هایی بودند کهمثل تابع دلتای دیراک اولش سر به بینهایت میگذاشتم و بعد از مدت کوتاهی به صفر میرسیدم.
من، مصطفا ام. خدای نا تمامها، تبدیل شده ام به یکانسان عادی. دیگران را نمیدانم، اما خودم حالم از اینهمه معمولی بودن خودم به هم میخورد. لعنتی! قرار بود من برای خودم کسی بشوم. نه این که در هیاهوی شهر یک تکهی بدیهی از پازل دنیا شوم که کسی از گم شدنش حتی باخبر هم نمیشود.
شاید دلیلش اینه که میخوایم با تمرکز روی یه کار صد در صد نتیجه بگیریم و موفق بشیم، بخاطر همین از کارهای دیگه غافل میشیم. یه دلیل دیگش هم جبر حاکم است، سیستم تحصیل و شغل و ازدواج که برای رسیدن به آن باید عین اسب بدویم...(البته من چون دخترم کمتر ولی پسرها با وجود دوسال سربازی بیشتر باید بدوند)