پیتزای سفید یا نقاش پلید
میدانید امشب چه شد؟ آخ آخ نگویم برایتان!
من یک کاپشن دارم و سه تا شلوار. شلوار ها، یکی پارچه ای مشکی بود که بور شده بود. بردمش توی شرکت و روزهایی که لازم است در بخش مونتاژ باشیم- یعنی هر روز! - آن را میپوشم. یکی جین بود که خب چون کمی زیادی مدل دار است سر کار رویم نمیشود بپوشمش. و آنقدر نپوشیدم که الان بیرون هم به زور رویم میشود بپوشمش! و آخری کتان طوسی رنگ. بار دو تای دیگر افتاده روی دوش این یکی. بیچاره آنقدر شستم و دوختمش که هر روز صبح موقع پوشیدن رویم را بر میگردانم چشم در چشم نشویم!
چند روز است میخواهم برم شلوار بخرم اما امروز و فردا میکنم. تا این که امشب...
بعد از چند روز کاری سنگین تصمیم گرفته بودم خودم را به صرف پیتزا مهمان کنم! پیتزا را که گرفتم، با خودم گفتم هوا خوب است و پارکِ کوچکِ - بخوانید فضای سبزِ - کنار بلوکمان برای برگزاری مهمانی مناسب! اول روی یک تاب دو طرفه نشستم که خب، یکوری شد! با خودم گفتم اَه پسر حواست کجاست؟ تو دیگر بچه نیستی! به ناچار سراغ اولین نیمکت که اتفاقا نیمکت زیبا و نویی بود رفتم. نشستم. کیفم را گذاشتم بغل دستم. میخواستم پیتزا را بگذارم؛ کیفم را کمی هل دادم. ولی دیدم چسبیده و سخت جا به جا می شود. دست زدم به نیمکت. چسبناک بود! بله درست حدس زدید!
یکی به من بگوید آخر چرا نباید یک اخطاری، حرفی، مانعی، علامتی، چیزی بگذارند که آن بی صاحب مانده را رنگ کرده اند؟ هان؟ حالا من چه کار کنم با این خط سفیدِ سه تاییِ آدیداس مانندی که رنگِ کف نیمکت، روی شلوارم جا گذاشته؟
اوه وای فای! کیفم... کاپشنم...
حالا فردا چطور بعد از سه ماه سرسنگینی در شرکت، در حالی که بعضی همکاران آقا سید آقا سید گویان مرید ما گشته اند با آن یکی شلوار جینم که خیر سرش سنگشور شده و از سه چهار جایش یکی سه وجب پاره است اول صبحی جلوی همکارانم رژهی انفرادی بروم؟!
راستی، اصلا من با چه دل و دماغی این پیتزای هنوز سرد نشده را نوش جان کنم؟!
اصن چرا پیتزا رو از همون جایی که خریدین نوش جان نکردین ؟!
+ دم عیدی مجبورین برین خرید شلوار ؛)