با مردم بیگانه
چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۳۸ ق.ظ
سه هفته است که از تهران برگشته ام و کل این سه هفته را به جای خانه، توی روستای پدری بودهام و به شغل شریف نگهبانی از باغمان (که محصولش تقریبا رسیده و باب میل دزدان عزیز است) اشتغال داشته ام!
خب، حس کارمند نبودن و آدم خود بودن بعد از حدود دو سال چیزی نیست که بشود برای کسی که همدرد نباشد توصیفش کرد و او هم درک کند! فقط همین را بگویم که ممکن است بیشتر کار کنی حتی؛ اما همین که خودت تصمیم میگیری چقدر کار کنی باعث میشود چیزی حس نکنی. هرچند میدانم این خوشی ناپایدار است و نهایتا توی پیشانی ما فقیر بیچاره ها مهر کارمندی خورده است!
شرایط جدیدم چالشهای زیادی هم دارد البته. چیزی که توی این چند وقت با آن درگیر بودم، بعد ازمسائل مالی، مسئله ی زندگی با مردم است! راستش توی این سالهایی که خانه نبودم زندگی ام اغلب دانشجویی و مجردی بود. این نوع زندگی از این لحاظ که با افراد محدود و تقریبا گزینش شده ای در تعامل هستی کمی ویژه است.
حالا، و مخصوصا این روزها توی باغ وروستا، من باید با افرادی دمخور شوم که سنخیت کمی با آنها دارم؛ بعضا به حسن نیتشان و خیر خواهیشان شک دارم؛ و از همه بدتر، با هرکدامشان بیشتر از سه دقیقه حرف بزنی بحث میرود سمت غیبت، تهمت و سایر مسائل خاله زنکی. و جالب این که همه هم آشنا یا قوم و خویشاند و سخت است شاکی بشوی یا یک جوری جمع را ترک کنی.
بیخود نبوده که در گذشته بعضی ها سر به کوه و بیابان میگذاشتند برای دمخور نبودن با مردم. این کوه و بیابان من کو؟ میخواهم زاهد شوم!
- ۹۶/۰۷/۱۲