تسلیم شدن
تقریبا از وقتی خودم را شناختم، یعنی مثلا از ۱۴ سالگی، آدمی بودم که گاهی رفتار و عملکردم با عقایدم یکی نبود. (فقط بحث مذهبی نیست، کلا اعتقادات و دیدگاه هایم در هر زمینه ای.) خیلی جاها منطبق بود، یک جاهایی منطبق نبود و یک جاهایی هم در تضاد بود. و همیشه از این موضوع رنج میبردم. میخواستم رفعش کنم اما، نمیدانستم؛ نمیتوانستم.
اما حالا اوضاع خیلی بدتر شد ه است. چون توی چند مورد مچ خودم را، در حالی که داشتم اعتقادم را طبق عملم تغییر میدادم، گرفته ام! این یکی دیگر غیر قابل تحمل است.
آدم وقتی عقایدش را طبق آنچه برایش پیش آمده تغییر میدهد یعنی میخواهد چهارچوب را دور خودش بکشد نه این که خودش در چهارچوب قرار بگیرد. چهارچوب که خمیر نیست هی تغییر کند، می شکند. چهارچوب شکسته هم به درد نمیخورد...
آدم وقتی عقایدش را مطابق آنچه برایش پیش آمده تغییر میدهد، یعنی تسلیم شده. من نمیخواهم تسلیم شوم...