احساس میکنم توی این جهان رها شدهام...
- ۱ نظر
- ۲۰ آبان ۰۰ ، ۰۲:۴۷
من:
1- به دنیا و مادیات علاقهای ندارم
2- معمولاً اگر تصمیم بگیرم کاری را انجام دهم تمام تلاشم را میکنم
3- از بحث کردن با آدمها گریزانم. کلا از آدمها گریزانم. به ندرت دوستی برای خود دارم.
4- کمی بیملاحظهام و عزیزانم را ناخواسته میرنجانم.
این یک چالش بود که خود را در 4 جمله تعریف کنید. هرچند خود آغاز کننده چالش هم در 4 بند تعریف کرده بود نه چهار جمله (به معنای دقیقش). لذا من هم در 4 بند کوتاه نوشتم. چالش از یکی از وبلاگهایی که نمیشناسم شروع شده. وبلاگ مذکور را لینک نمیکنم و کسی را هم دعوت نمیکنم چون نمیخواهم ادامه دهندهاش باشم.
چرا در این چالش شرکت کردم؟ چون دو تا از دوستان وبلاگی قدیمی و بزرگوارم دعوتم کردند: سروسهی و هیچ. و این که موضوع نسبتاً جالبی داشت.
چرا در این چالش شرکت نکردم؟ چون قوانین عجیب و غریبی داشت که بیشتر از یک چالش وبلاگی، حس یک کمپین تبلیغاتی را منتقل میکرد. قبلا از این بازیها نداشتیم!
تازه کارشناسی را تموم کرده بودم. دوره کارشناسی درخشانی نداشتم. نه معدلی، نه رزومه علمی یا عملی خاصی. نه حتی فعالیت هنری، فرهنگی، سیاسی، ادبی... بی این که علاقه ی خاصی به رشته ام داشته باشم، به خیالم خودم به جبران لیسانس بَدم، دل خوش کرده بودم به این که ارشد را در یک دانشگاه خوب بخوانم و جبران مافات کنم.
از قبل هم به واسطه ی خواهرم، و نزدیک بودن سمنان (محل تحصیل لیسانسم) تهران زیاد آمده بودم اما زندگی در این شهر رنگ و بوی دیگری داشت. از معدود دوستان دوره کارشناسی جدا شده بودم. و آنها هم هیچ یک آدم ارتباط از راه دور نبودند. دوران بی پولی خانوادگی بدی بود. حال روحی مساعدی نداشتم. چون شبانه بودم، خوابگاه هم نداشتم. یک ماهی خانه ی خواهرم ماندم. انقدر بدمسیر بود نسبت به دانشگاه که برای رسیدن به کلاس اول صبحم ساعت 5 بیدار می شدم. بعد از یک ماه دوندگی به بدبختی تختی گیر آوردم. محله ی خاک سفید تهران - دانشکده ی هوافضای خواجه نصیر - بسیار از دور از دانشکده ی خودمان (مکانیک - ونک)، طبقه ی چهارم بدون آسانسور. در خوابگاه کارشناسی ها. دور. دور ِ دور.
با بچه های ارشد نمی توانستم مچ شوم. یا آن ها واقعا نچسب بودند یا من برای دوست تازه پیدا کردن پیر شده بودم. تا آخرش هم هیچ ارتباطی با هیچ کدام برقرار نکردم که نکردم. درس های دانشگاه کماکان برایم جذاب نبودند. یکی دو رابطه ی - آن زمان - نصفه و نیمه در کشاکش قطع و وصل داشتم که قوز بالا قوزم بود.
زندگی در تهران برایم با امید زبان خواندن، انجمن ادبی های معروف رفتن و رشد کردن شروع شد اما زودتر از چیزی که فکرش را کنم کرختی ناشی از عوض شدن همه چیز مرا گرفت. بی پولی هم مزید بر علت شده بود و واقعا گاهی به خاطر بی پولی بالای 5 کیلومتر پیاده روی می کردم تا به خانه ی خواهرم در حکیمیه بروم. گوشی هوشمند نداشتم و با Nokia N73 ای که دیگر به چشم بقیه عجیب می آمد سر می کردم.
در خوابگاه تنها بودم. دانشجویان لیسانس دنیای خودشان را داشتند. وضعیت طوری بود که اگر یادم می رفت نان بگیرم باید گرسنه می خوابیدم. خوابگاه دور از آبادی بود و توی محله ی خاک سفید نه امنیت می گذاشت ساعت مثلا 10 شب بیرون بروی، نه سرما.
یادم نیست آن موقع وبلاگم در چه وضعیتی بود. فقط یادم است هنوز بلاگفا آن بلا را سرمان نیاورده بود و آنجا بودیم. هنوز یاهو مسنجر استفاده می کردیم. با اس ام اس و چت یاهو با عزیزی که آن زمان همدمم بود خودم را سرپا نگه می داشتم. اما همین که صفحه چت بسته می شد دوباره در دنیای خودم رها می شدم.
محل سوار شدن به سرویس برگشت، کنار پارک آب و آتش، در شیب منتهی به اتوبان مدرس. چمن های چهارفصلش. با منظره ی پل طبیعت.، غمگین ترین جای جهانم بود. جایی که اگر از یک سرویس جا می ماندی باید یکی دو ساعت صبر می کردی. مترو حقانی آنقدر دور بود و انقدر باید مسیر عوض می کردی که عملا همان زمان می شد. ساعت های زیادی را آنجا بودم. آلبوم پاروی بی قایق محسن چاوشی و آلبوم اتاق گوشواره دنگ شو همان زمان بیرون آمده بودند. چقدر غمگین بودم...
همان روزها، یکی از دوستان وبلاگ نویس، ضربه ی عاطفی بدی خورده بود. خیلی بد. و تقریبا هر روز در وبلاگش متنی جان گداز می گذاشت. با خواندن نوشته هایش خود آزاری می کردم. یادم است او نیز با این آلبوم دنگ شو خود آزاری می کرد. آنقدر که من غصه های خودم را از یاد می بردم. برای همین این آلبوم برایم با نام او گره خورده. دیشب که اتفاقی یکی از آهنگ هایش را گوش دادم یاد آن پاییز سرد افتادم. آنقدر غمگین بود آن روزها که هربار یادش می افتم همانقدر غمگین می شوم. .
آمدم اینجا، دیدم دوستی پیام داده کاش اینجا متروکه نمی شد. موافقم. اما دیگر قلمم آنقدر حوصله ندارد که بیشتر از دو خط بنویسد. و حال روزم - با این که خوب است - آنقدرها گفتن ندارد. البته می نویسم. توی کانالم می نویسم اما کوتاه است. اسم کانالم را عوض کرده ام به «غمیازه» و فعال است. اینجا را هرگز نمی توانم رها کنم. آدم وقتی غمش را جایی به اشتراک گذاشت، آنجا می شود وطنش.
زبان بشر ناقصتر از آن است که مفهومی را دقیقا همانطور که در ذهن ماست به ذهن طرف مقابل برساند. در واقع هر مفهومی در ذهن ما ایجاد میشود، تا ابد در آن زندانی میماند.
پینوشت: این روزها در کانالم مینویسم: ghamyazeh@
تقدیم به همهی شاعران زن ایران، که انگار این سرزمین تاب دیدنشان را ندارد.
و تقدیم به تو، که شاعر شعرهای منی.
پشت تریبون ناگهان مجری تو را خواند:
«در خدمت خانومِ...» نامت را صدا زد!
تا نامت آمد بار دیگر ریخت قلبم
بی اختیار از جای خود در سینه جا زد
برخاستی، از جان من هم آه برخاست
تشویق و تحسین از تمام انجمن هم
شاید ندانی کل سالن چشمهاشان
دنبال چشمت هست، از آن جمله من هم
از پله بالا میروی با نبض هایم
لبخند محوی کنج لبهایت نشسته
خم میکنی آهسته قد میکروفون را
آمفی تئاتری در تماشایت نشسته!
از "رابعه" عاشق تری در شعرهایت
با پختگیهایی که از "پروین" گرفتی
شور "فروغ" از بیت هایت میتراود
از شعر "نجمه" ، لهجهای شیرین گرفتی
با اندکی شک، دفترت را باز کردی
این حالتت را میشناسم، بیقراری:
-آیا که حرفت توی شعرت نقش بسته؟-
-آیا کسی میفهمد از چه غصه داری؟-
« با یک غزل در خدمتِ..» آغاز کردی
با لحن زیبایی که مخصوص خودت بود
با آن نگاه نافذت از پشت عینک
با حزنِ آوایی که مخصوص خودت بود
اینجا کسی شعر تو را فهمید، وقتی
میباختی قافیه از بیحاصلیها
وقتی ردیفت "ترس" شد بغض تو را دید
او از ردیف آخر این صندلیها
حرفی بزن! آخر چرا انقدر محزون؟
فکرت کجا مانده ست؟ از دنیا چه دیدی؟
یا تا کجای شعر رفتی - بازگشتی
با من بگو! با من بگو آنجا چه دیدی؟
چشم تو غمگین است مثل شعرهایت
شعر تو غمگین است مانند صدایت
جان ظریفت طاقت غم را ندارد
دلواپست هستم. بمیرم من برایت
از شعر گفتن هات میترسم که آخر،
شاعر شوی. می ترسم از بی تکیه گاهی
از شاعران زن چه می ماند؟ به غیر از
نام بلندی،
عمر کوتاهی
و آهی
مصطفا موسوی
نوروز 98