چشمم به کفش بود و دستم توی جیبم. خیلی گران و خیلی زیبا بود. پولش را داشتم اما تقریباً همهی پولم بود. بعد از کلی کشمکش بالاخره به فروشنده گفتم آن را بیاورد. بعد از چند دقیقه آمد و گفت همهی شمارههایش را داریم جز شمارهی پای شما. راستش خوشحال شدم! هم پولم حفظ شده بود و هم دل خودم را نشکسته بودم! با یک کفش ارزانتر از مغازه خارج شدم و با جیب خوشحال به خانه برگشتم.
پی نوشت: بر اساس یک داستان غیر واقعی!
- ۶ نظر
- ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۴۶