همسر عزیزم! نمیدانی چقدر و نمیدانی چطور دوستش داشتم. و چه خوب که نمیدانی! متاسفم که این را میگویم اما تو جای او را برای من پر نمیکنی. قرار هم نیست که پر کنی.
من مثل کودک چهار سالهای بودم. کنجکاو و پر انرژی. و او مثل جوجه ای رنگی بود که نصیبم شده بود. نمیدانستم چه میخواهد چه نمیخواهد. چی برایش بد است و چی خوب؟ اولین باری که کمی مریض شد را یادم است. چقدر درد کشیدم! طول کشید تا کم کم طبیعتش دستم آمد. تا فهمیدم چه کنم که خوشحال باشد.
طول کشید تا یادش گرفتم...
ذره ذره بزرگش کردم و بزرگم کرد. ذره ذره او را، و دوست داشتن او را، و "دوست داشتن" را، یاد گرفتم. حالا که دیگر او نیست، دیگر چه فرقی میکند چه کسی باشد؟ هیچ کودکی تشنه ی کشف دنیای جوجهای جز جوجه ی اولش نیست. دیگر همه چیز برایش تکراری شده...
تو او را ندیدهای که بفهمی چه بود! من عشق را از او یاد گرفتم و با او کشف کردم. حالا برای تو، اگر بخواهم و اگر بتوانم، حداکثر بازی اش میکنم!
ببخش مرا ولی نمیدانی چقدر توی ذهنم با او مقایسه ات میکنم. و ببخش که در این جنگ نا برابر محکوم به شکستی!
خوشحال باش که همسر مهربان و سر به زیری داری؛ اما من، سالها پیش از این به تو خیانت کرده ام...
- ۵ نظر
- ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۱۱