خودش رفته بود اما نمیگذاشت من بروم. میخواست همیشه مثل یک شبح توی زندگیاش باشم. رفتن من دیوانهاش نمیکرد اما یک گوشهی ذهنش را درگیر میکرد. اما او این را نمیخواست. او باید تمام ذهنش آزاد باشد. تمام ذهنش درگیر موفقیتهایی باشد که قرار بود بدون من رخ دهد. این بود که هربار بوی رفتن من میآمد مهربان میشد و تا چمدان را زمین میگذاشتم خیالش راحت میشد و مرا همانطور یک لنگه پا دم در رها میکرد و خودش میرفت!
این مرا آزار میداد. شده بودم مثل جانوری که او توی قفسم انداخته بود. نه خودش به من آب و غذا میداد نه قفس را باز میکرد که بروم! باید هروقت میخواست میبودم و هروقت میخواستم نبود.
آخر یک شب به سیم آخر زدم. گفتم مرا رها کن. برای خودم هم خیلی سخت بود اما دوست داشتم کمی هم او برنجد. کمی هم او ذهنش درگیر شود. اگر تمام خوبیهای نبودن مرا میخواست، باید کمی هم بدیهای نبودنم را میچشید. گفتم خداحافظ. بگذار به جای هیچ جایی از ذهن او و تمام ذهن من، یک گوشه از ذهن او و یک گوشه از ذهن من درگیر باشد. هردویمان با یک ذره غصه کنار میآییم. بگذار این سکانس آخر را هم هر دو با هم بازی کنیم. خداحافظ.
- ۷ نظر
- ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۲۹