امروز خبر رفتن دوتا از دوستان دوران کودکیام را شنیدم. یکیشان در دوران راهنمایی و دبیرستان هم مدرسهای ام بود ودیگری دوران ابتدایی هم بازیام. یکیشان رفت که ۷سال امریکا دکتری بخواند. دومی خودکشی کرد. خدا کند این که خودکشی بوده شایعه باشد...
فکر میکنم ۲۷ ساله بود. نامزد هم داشت. بچهی آرامی بود. و از آنهایی بود که پدر و مادرش توقع داشتند همیشه پرفکت باشد! کلاسهای فوق برنامه برود.کاملاً مؤدب و کاملً موفق باشد...
بچهی خوبی بود. به تعداد موهای سرم خانهشان رفته بودم. پدرم و پدرش در جبهه همسنگر بودند اگر اشتباه نکنم.راستش خیلی وقت بود از او بیخبر بودم. پس آنقدری که میشد حالم خراب باشد نیست. مثل حسی نیست که بعد از شنیدن خبر مرگ یکی از همکلاسیهایم که از ۵ سالگی تا ۱۸ سالگی حداقل ۸سالش را همکلاسی بودیم و در ۱۸ سالگی خانهشان منفجر شد. و من تهران بودم که پیامک رسید: «امین لاله» مرد.
حس دوگانهای است. حس این که خدا وقتی من داشتم با بازی میکردم میدانسته بیست سال بعد او خودکشی میکند و من برایش توی وبلاگم پست میگذارم! حس این که الان که با هم این نوشتهها را میخوانیم خدا میداند کداممان چگونه به انتهای این مسیر میرسیم و بقیه چطور با آن برخورد میکنند.
مرگ چیز غریبی است.
فاتحهای بخوانیم که خدا از سر تقصیراتمان و تقصیراتش بگذرد.
- ۵ نظر
- ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۳۲