رفیق جانی داشتیم که سال آخر دورهی کارشناسی عاشق یکی از ترمپایینیها شده بود. یعنی یک روز آمد و پس از دقایقی سرخ و سفید شدن گفت تصمیماتی گرفتهام. گفتم خیر است. گفت خیر است، میتوانی حدس بزنی کی؟ گفتم نه والا! گفت فلان اکیپ را دیدهای که همیشه با هماند و فلان درس و فلان درس را با هم داشتیم؟ گفتم بلی.گفت آن یکیشان که اینطور است و آنطور است را دیدهای؟ گفتم بلی. گفت همان! گفتم به به! احسنت به سلیقهات. الحق که رفیق خودمی. همان خوب است. بسم الله برو جلو. و رفت جلو!
روزهای آخر ترم بود و این رفیق ما با کلی وساطت این و آن حرفش را به گوش طرف رساند و چند جلسه ای هم حرف زدند. و این بین همیشه رفیقمان با ما مشورت میکرد و گاهی هم که به شک و تردید میاُفتاد من با تعریف ازکمالات طرف مقابل دلگرمش میکردم. تا اینکه...
یک روز گفت تو که فلان درس آزمایشگاهی را با او داری رفتارش در آنجا چطور است؟ گفتم من؟ گفت بلی! گفتم نه. گفت چرا خودش گفته که آن درس را با تو دارد. گفتم با فلان استاد و فلان ساعت؟ گفت بلی! گفتم من تکذیب میکنم. همینطور از او اصرار بود و از من انکار که ناگهان هردو چند ثانیه ساکت شدیم. خندهی نا امیدانه ای کرد و گفت من کی را میگویم؟ گفتم همانی که فلان است و بهمان است.گفت نه دیگر! فلان هست ولی بهمان نیست! گفتم مگر خانم فلان را نمیگویی؟!
رفیقم را میگویید؟ نمیدانست بخندد یا گریه کند! گفت مرد ناحسابی پس تو اینهمه مدت به من مشاورهی عوضی میدادی؟! دیدم خیلی بد شد. گفتم یعنی تو منظورت خانم فلانی بود؟ گفت بلی. گفتم به به! احسنت! آن هم خوب است!
یکی دو سالی از آن ماجرا میگذرد. خب دوستم با طرفش به نتیجه ی مطلوب نرسید ولی این خاطره ماندگار شد. یک بار بعدها به من گفت راستی کاش به حرف تو بود و من منظورم آن یکی بود!
- ۱۰ نظر
- ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۲۱