نیم ساعت مانده به جلسهی هفتگی با استاد که اصلا هم دستآوردهای خوبی برای ارائه در آن نداشتم، داشتم با خدا دعوا میکردم که این هم شانس است من دارم؟ یک بار نشد این استاد ما زنگ بزند و بگوید با ماشین زده ام به گارد ریل، یا خبر مرگ فامیل دوری را برایم دادهاند، یا زنم دارد میزاید یا هر چیز دیگری... جلسه را، ولو یک روز، عقب بیاندازیم! و خب الان با لب خندان برای شما پست میگذارم؛ در حالی که همین یک دقیقهی پیش استاد زنگ زده و گفته است که بیمارستان است به خاطر یکی از بستگانش که نمیدانم (و نمیخواهم هم بدانم) چه اتفاقی برایش افتاده... و اصلاً هم نمیگویم کاش از خدا چیز دیگری خواسته بودم! چون با این بیحوصلگی همین بهترین چیز بود!
- ۰ نظر
- ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۷