دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متن های ذوقی با الهام از جهان!» ثبت شده است

تابستان تهران را توی پارک های بی انتهایش، پاییز تهران را توی برگریزان کوچه و خیابانش، و زمستان تهران را توی کوچه های دنجش باید به عشق گذراند. بهار تهران اما، فرقی ندارد. هرکجای شهر باشی از عشق ناگزیری. مقاومت بی فایده است! عاشق شو!


پی نوشت: تهران زیباست، اما خسیس است :)

  • مصطفا موسوی

شاید یک جسم کهنه ، کهنه تر شود. شاید یک جسم گرم گرم تر شود. اما هیچ‌چیز خیسی خیس تر نمیشود.

ابن چشم ها خیس اند. اگر باز هم  نیایی یعنی آن شرطِ نگفته ات بهانه بود...

  • مصطفا موسوی

تمام تلاشم را می کنم،

که ادم خوبی باشم.

همه ی سعیم را می کنم،

که به بهشت بروم.

تا مطمئن باشم

دیگر هرگز با تــو رو به رو نخواهم شد!

بــــــرو بــــه جهنــــــم!


11 تیر 94


پی نوشت 1 : خوشبختانه متن فوق ذوقی است نه واقعی!

پی نوشت 2 : دوستان بلاگفایی که نگران آرشیو خود هستند با دیدن این عکس و این عکس و این عکس و به راحتی می توانند آرشیو خود را پیدا کنند.( حتی پست‌هایی که حذف شده بودند!)

با تشکر از ایشان که در واقع من از ایشان یاد گرفتم. منتهی فکر کردم که آموزش ساده تر بهتر است و برای همین دوباره من هم آموزش دادم :)

  • مصطفا موسوی

 وقتی گفتی چه غرور زیبایی داری هنوز نمی شناختمت، نمی دانستم آن چشم های آبی، چقدر دریاست! و نفهمیدم باید به دنبال تخته پاره ای باشم تا به آن بزنم و غرورم از چشم زخم چشمان شورت در امان باشد و در عمق بی انتهایش غرق نشود... آری چشمانت آبی و شور و عمیق بود، مثل دریا ! غرورم تسلیم شد و قلبم دریا زده...

و حالا تو رفته ای و کویری ترین داغ را به دلم گذاشته ای...

 

سُر می خورَد از دست تو، هرچند محکم...

می گیری آن دستِ به خون آغشته اش را

من را میان اشک هایت جستجو کن ؛

می آوَرَد دریا به ساحل کُشته اش را !

 

۱۸ آذر ۹۳

 


پی نوشت: این برچسب "دزدی از خودم" مربوط به مواقعی است که نوشته های قبلی خودم را دوباره میگذارم. اگر تکراری بودند ببخشید دیگر:)

  • مصطفا موسوی

 

این که الان توی اتوبوس نشسته ام و به جای تو این مردک سبیل کلفت که خوابش برده، سرش را روی شانه ی من گذاشته نه تقصیر من است نه تقصیر تو!

وقتی که من اهل شهری  و تو اهل شهر دیگری باشی و در شهر سومی یکدیگر را ببینیم، نتیجه اش می شود این که تو توی شهر چهارمی ازدواج کنی و من هم توی شهر پنجمی گم و گور شوم! عجب مملکتی!

  • مصطفا موسوی