غیرمجاز
شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۵۰ ب.ظ
درست از لحظهای که آخرین حرفم، آخرین حرفی که میتوانستم بزنم را گفتم، هردویمان ساکت شدیم. عصبانی و ساکت. اما من به بحثم توی ذهنم ادامه دادم.در جادهای تاریک بودیم. موزیکی پخش نمیشد. تنها بودیم. بغل دست من نشسته بود و من داشتم با او توی ذهنم حرف میزدم. حرفهای نگفته را میگفتم، جواب میشنیدم، جواب میدادم. فریاد میزدم. گاهی حرفم را پس میگرفتم. گاهی مطمئن تر میگفتم. گاهی فحش میدادم. گاهی قهر میکردم یا قهر میکرد. هی حرف پشت حرف میآمد. اما...اما واقعیت سکوت بود.
او هم کنار من ساکت بود. احتمالا او هم همین جدل ها را با من توی ذهنش داشت. همه ی اتفاقات هم داخل همان ماشین می افتاد؛ اگرچه نمی افتاد...
آخر سر به مقصد رسیدیم. سوییچ ماشین را چرخاندم و با خاموش شدن ماشین سکوت چند برابر شد. چند ثانیه بی هیچ حرفی رو به رو را نگاه کردیم. بعد هم بی هیچ حرفی آهسته پیاده شدیم و تمام آن جدال ها مثل یک فیلم توقیف شده، توی تاریکخانهی ذهنمان بایگانی شد...
- ۹۷/۰۶/۱۰