دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۱۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

نمایشگاه کتاب تهران دو دسته کتاب دارد. یکی‌ کتاب های چاپ شده ای که توی قفسه ها هستند و هرکدام یک قصه و یک حال و هوا دارند. یکی هم کتاب های چاپ نشده ای که دو به دو، لا به لای راهرو های نمایشگاه قدم می زنند. گاه دست در دست هم، گاه دوش به دوش هم. هرکدام هم یک قصه ، هرکدام هم یک‌حال و هوا دارند. گاه کتابی می خرند، گاهی می‌خندند. چیزی می‌خورند؛ مثلا بغضی، حرفی... و باز هم کتابی میخرند...

 چقدر زمان باید بگذرد و‌ چقدر چرخ‌ گردون باید بچرخد تا از میان آن همه قصه یِ زنده یِ بین راهرو‌ ها، یکی نوشته شود، کتاب شود و داخل یکی از قفسه ها جا خوش کند و بشود بهانه ی دو نفر دیگر که باز به هوای آن کتاب به نمایشگاه بیایند و باز قصه ی دیگری بسازند و باز هم شاید یکیشان قصه ای نوشتنی باشد...

#


  • مصطفا موسوی

بعدا نوشت: با من بیا


هیچ وقت اینجا نبود اما همیشه با من بود. حالا هم که رفته است انقدر در او غرقم که انگار هنوز همینجاست. انگار اصلا نرفته. از خودم می پرسم مگر می شود کسی که هیچ‌وقت نبوده، برود؟ و مگر می شود کسی که اصلا نرفته، نباشد؟

همین چیزهاست که دیوانه ام میکند...

#

  • مصطفا موسوی

روزی که خبر پر کشیدنِ پدرم را برایمان آوردند،خدا بیامرزدش، روز مبادایی بود. شاید یک روز برایتان تعریف کردم چه شد و چه گذشت. اما میخواستم این را تعریف کنم: روزی که پدر را از دست دادم، پانزده سالم بود. گریه میکردم، چون میدانستم همه با مرگ‌پدرشان گریه می‌کنند. چون آنجا همه داشتند همین کار را میکردند. اما دو سال و نیم بعد از آن، یک بار که رفته بودیم سر خاک، آنقدر گریه کردم که دیگر ماهیچه های گونه ام درد گرفته بود. شاید حدود ۴۵ دقیقه ی مداوم و بی وقفه. دو سال و نیم طول کشید تا تازه بفهمم. آن روز واقعا روز مبادایی بود...

می خواهم بگویم بعضی از دست دادن ها آدم را غمگین می کند، چون آدم میداند در چنین شرایطی باید غمگین شود. اما این که کِی واقعا بفهمی چه بر سرت آمده... خدا نیاورد آن روز مبادا را...


#

  • مصطفا موسوی