دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

آبدارچی شرکت ما گوشه‌ی ناهار خوری شرکت بوفه‌ی خیلی کوچکی دارد. کوچک یعنی اجناسش از ده قلم کمتر است. در حد نوشابه و دوغ و یکی دو نوع بیسکوییت. اما مسئله‌ی جالبی که وجود دارد این است که بچه‌های شرکت وقتی مثلا یک دوغ خانواده را می‌خرند و نصف آن را با دوستشان می‌خورند، نصف دیگر آن را به آبدارچی بر می‌گردانند. و او هم با یک ماژیک آبی با خطی ساده اسم طرف را روی بطری می‌نویسد و دوباره در یخچال می‌گذارد. به این دلیل این کار را می‌کند که ما مجبور نباشیم فردا برای نوشیدن چیزی با غذایمان دوباره یک دوغ جدید بخریم (هرچند سود آبدارچی در این است) و فردا می‌آید ادامه‌ی بطری دیروز را خنک می‌نوشیم!

می‌خواهم بگویم مهم نیست شغلتان چه باشد. مهم این است که طبعتان بلند باشد.

آبدارچی شرکت ما منافعش را نمی‌بیند. بوفه اش کور است.

آبدارچی شرکت ما، نمیدانم اهل کجاست که لهجه‌ی حرف زدنش چنگی به دل نمی‌زند. اما لهجه‌ی حضورش خیلی شیرین است.

  • مصطفا موسوی

با این تیتر نیمه طنز شما را کشاندم اینجا که حرف جالب یکی از کاربران توییتر را برایتان بازگو‌کنم:


«‏نزدیک #ولنتاین شد

یادتونه دم محرم هی میگفتین پول هیئتارو خرج فقرا کنین؟یادتونه میگفتین پول نذری ها رو بجاش برای بچه فقیرا مرغ و گوشت بخرین؟

حالا نوبت توئه 

تو بچه سوسول،تویی که دم محرم این حرفارو میزدی،حالا تو چرا پول عروسکاو کافی شاپا و شکلاتاتو خرج فقرا نمیکنی!؟

تو چرانمیری جای عروسک مرغ بخری بدی دم خونه فقرا؟

تو دختر خانوم،تو چرا پول کادوت رو نمیری یه دست لباس بخری برای بچه فقیر ها؟

یا چرا اصلا پول کافی شاپ ها و رستورانایی که میخوااین برین رو غذا نمیخرید و نمیدید به فقرا؟؟؟

دیدین؟ عرضه ندارین

غیرت ندارین

هیچ کدومتون عرضه همچین کاری ندارین!ینی دلش رو ندارین که از دوس دختر یا دوس پسرتون که میدونین دو روز دیگه ولتون میکنه بگذرین

اون وقت توقع دارین ما از امام حسینمون بگذریم؟

از هیئتامون بگذریم؟؟؟

از کسی بگذریم که آبرو و اعتبارمون رو مدیونشیم؟؟؟

نه.... از این خبرا نیست.... حالا بفهمید که هرچیزی جایگاه خودش رو داره...»


برگرفته از توئیترِ

‏‎ ‏‎@SayyedShamshiri


پی نوشت۱: البته قبول دارم لحنشون کمی خشن بوده!

پی نوشت ۲: راستش من خودم هم گاهی از آن حرف ها میزدم!

  • مصطفا موسوی

شاید به فضای وبلاگ من نخورد ولی این حرف را از من داشته باشید. برای تمام کردن یک‌رابطه‌ی عاطفی، خزعبلاتی مثل آهسته آهسته کم کردن ارتباط و اذیت نشدن طرفین و... را روی یک کاغذ بنویسید، مچاله کنید و پرت کنید داخل سطل آشغال گوشه ی اتاق. و به جای آن، هر روزی که از خواب بیدار شدید و مطمئن شدید بازی به آخرش رسیده وارد غیبت کبری شوید. نه خداحافظی کنید، نه آرزوی موفقیت کنید و نه عذرخواهی، نه هیچ عذری و دلیلی بیاورید و نه سعی کنید برنده یا بازنده باشید. مطمئن باشید اگر حرفی باشد گذر زمان آن را می‌گوید. آن هم با صدای بلند و لحنی شمرده. شمرده ی شمرده. مثل تیک تاک ساعت. شما سکوت کنید. سکوت مطلق.

  • مصطفا موسوی

هیچ وقت خودتان را توضیح‌ندهید. مخصوصا این‌مواقع:

وقتی طرف مقابل درمورد شما پیش زمینه ی ذهنی منفی دارد.

وقتی طرف‌ مقابل سودی در نپذیرفتن حرف و حق شما دارد.

و وقتی طرف مقابل، عادل (بخوانید با انصاف، منطقی، یا هر تعریف مشابه دیگر) نباشد.

یا به طور خلاصه وقتی طرف حرف شما را نمی شنود که بداند باید بپذیرد یا خیر. بلکه می شنود تا رد کند!


میدانم توضیح‌ واضحات بود. اما خب دسته بندی کردن باعث می شود در مواقع لزوم راحت تر بدانیم چه‌کنیم. و ضمنا یک یاد آوری بود به خُدُم!

  • مصطفا موسوی

کل دیشب برای انجام آخرین کارهای پروژه ی درسیِ ارتعاشات پیشرفته- آخرین واحد ارشدم- بیدار بودم. و چون بدون خوابیدن نمیشود رفت سر کار تصمیم گرفتم صبح را بخوابم و بعد از ظهر بروم. و این پیامک را به رئیس فرستادم:

«سلام

باذعرض پوزش امروز تاظهر در خدمتتچ نسنمق»


بعد که بیدار شدم و دیدم چه فرستاده ام کلی به خودم خندیدم و روحم شاد شذ! قشنگ مشخص است اواسط پیام خوابم برده است نه؟! :))

  • مصطفا موسوی

این که با وجود پیشرفته ترین دوربین های عکاسی هنوز نقاشی کردن را دوست داریم . این که با وجود گسترش زیاد فست فود و بیرون‌بر و رستوران، هنوز دوست داریم خودمان آشپزی کنیم، این که با وجود امکان تایپ کردن، می‌رویم خوشنویسی یاد می‌گیریم،  اینها نشان میدهد که خالق بودن از ویژگی‌های ذاتی ماست. و نباید یادمان برود این را که آفریدن یک نیاز است. و منحصر به فرد بودن هر شخص، به فکرها، حرف ها، حس‌ها و عشق‌های تازه ایست که خلق میکند. هر کسی خالق دنیای درونی خویش است و ارزش هر کس به میزان قشنگی خلقتش.

  • مصطفا موسوی

رفیق جانی داشتیم که سال آخر دوره‌ی کارشناسی عاشق یکی از ترم‌پایینی‌ها شده بود. یعنی یک روز آمد و پس از دقایقی سرخ و سفید شدن گفت تصمیماتی گرفته‌ام. گفتم خیر است. گفت خیر است، می‌توانی حدس بزنی کی؟ گفتم نه والا! گفت فلان اکیپ را دیده‌ای که همیشه با هم‌اند و فلان درس و فلان درس را با هم داشتیم؟ گفتم بلی.گفت آن یکی‌شان که اینطور است و آنطور است را دیده‌ای؟ گفتم بلی. گفت همان! گفتم به به! احسنت به سلیقه‌ات. الحق که رفیق خودمی. همان خوب است. بسم الله برو جلو. و رفت جلو!

روزهای آخر ترم بود و این رفیق ما با کلی وساطت این و آن  حرفش را به گوش طرف رساند و چند جلسه ای هم حرف زدند. و این بین همیشه رفیقمان با ما مشورت می‌کرد و گاهی هم که به شک و تردید می‌اُفتاد من با تعریف از‌کمالات طرف مقابل دلگرمش می‌کردم. تا اینکه...

یک روز گفت تو که فلان درس آزمایشگاهی را با او داری رفتارش در آنجا چطور است؟ گفتم من؟ گفت بلی! گفتم نه. گفت چرا خودش گفته که آن درس را با تو دارد. گفتم با فلان استاد و فلان ساعت؟ گفت بلی! گفتم من تکذیب می‌کنم. همینطور از او اصرار بود و از من انکار که ناگهان هردو چند ثانیه ساکت شدیم. خنده‌ی نا امیدانه ای کرد و گفت من کی را می‌گویم؟ گفتم همانی که فلان است و بهمان است.گفت نه دیگر! فلان هست ولی بهمان نیست! گفتم مگر خانم فلان را نمی‌گویی؟!

رفیقم را می‌گویید؟ نمی‌دانست بخندد یا گریه کند! گفت مرد ناحسابی پس تو اینهمه مدت به من مشاوره‌ی عوضی میدادی؟! دیدم خیلی بد شد. گفتم یعنی تو منظورت خانم فلانی بود؟ گفت بلی. گفتم به به! احسنت! آن هم خوب است!


یکی دو سالی از آن ماجرا می‌گذرد. خب دوستم با طرفش به نتیجه ی مطلوب نرسید ولی این خاطره ماندگار شد. یک بار بعدها به من گفت راستی کاش به حرف تو بود و من منظورم آن یکی بود!

  • مصطفا موسوی